دنبال همان «شخص بانفوذ»؛ آدمی که درست مثل غول چراغ جادو، گیر کارمان را با یک اجی مجی برطرف کند، برایمان وام میلیونی بگیرد، زندگی یکی از آشنایان یا دوستانمان را که به یک قدمی چوبهدار رسیده نجات بدهد، برای بچه آخری مان کاری در حد مدیرکلی در یک اداره و ارگان مهم دولتی پیدا کند، رای دادگاه را در یک پرونده مالی سنگین به نفع ما تغییر دهد، یک سمت اداری با حقوق چند میلیونی برایمان دست و پا کند و یا ترفیع درجهمان را ردیف کند...
برایمان فرقی نمیکند که کجا دنبال این آقای بانفوذ بگردیم، در اتوبوس شرکت واحد، در تاکسی، در کافیشاپ، یک استخر یا توی صف پمپ گاز، فقط کافی است بغلدستیمان یا آدمی که تا همین چند ثانیه قبل برایمان ناآشنا بوده ادعا کند دیشب با فلان مقام سیاسی، قضایی یا پلیسی شام خورده یا آنکه از مقامات ارشد فلان ارگان یا نهاد دولتی است و بعدش هم یک کارت شناسایی جعلی، یک اسپری اشکآور یا یک اسلحه کلت قلابی یا حتی واقعی به ما نشان بدهد،
آنوقت خیلی زود فکر میکنیم پیدایش کردهایم، تمام حرف هایش را باور میکنیم و فکر میکنیم که بخت بهمان رو آورده که با چنین آدمی روبهرو شدهایم و از آن به بعد تمام زندگیمان را به پای این آقای بانفوذ میریزیم تا گره کارمان را بگشاید. تنها وقتی میرسیم به آخر خط که میفهمیم کلاه گشادی سرمان رفته است.
شاید خیلی از شما که همین الان دارید این نوشته را میخوانید، خودتان را جدا از مالباختههای چنین پروندههایی بدانید و فکر کنید هرگز در چنین دامی نمیافتید اما اگر مثل خبرنگارهای حوادث هر هفته، دهها پرونده از کلاهبرداریهایی از این دست را ببینید و بخوانید باورتان میشود که همهمان در خطر هستیم.
شاید اگر شما هم پروندههای زیادی را دیده بودید که در آنها یک کلاهبردار کم سواد، سر دهها آدم تحصیلکرده و حتی با پستها و مقامهای بالا را به راحتی آب خوردن کلاه گذاشته و از آنها اخاذیهای میلیونی کرده یا حتی گاهی با نفوذ به خانواده شاکیان، باعث به هم ریختن خانوادهشان شده است خیلی بیشتر از این خطر را احساس میکردید.
در سالهای اخیر دهها پرونده از این دست در صفحات حوادث روزنامههای مختلف چاپ شده است؛ پروندههایی که در آنها شاکیان مدعی بودند یک کلاهبردار حرفهای که خودش را آدم بانفوذی معرفی میکرده است و کلی دفتر و دستک برای این کلاهبرداری بهراه انداخته است،
به بهانههای مختلف سرشان را شیره مالیده و حتی مرگی غمانگیز را رقم زده است؛ پروندههایی مانند جنایتهای مردی که به بهانه پیدا کردن کار برای جوانان، زنان مسنی را که فرزند جوانی داشتند فریب میداد و حتی باعث مرگ چند نفر از آنها شده بود؛ پروندههایی درباره افرادی که به بهانه استخدام طعمههایشان در نهادهای اطلاعاتی آنها را اغفال کرده و تمام زندگیشان را تباه کرده بودند و... .
اما انگار خیلی از ما برایمان درس عبرت نمیشود و فکر میکنیم آدم بانفوذی که ما با او برخورد کردهایم با همه فرق دارد و او واقعا همان غول چراغ جادو است و آنوقت سر میخوریم و تا ته بدبختی میرویم و بعد که به آخر خط میرسیم و میبینیم که دهها نفر دیگر هم مثل خود ما فریب دروغهای این کلاهبردار را خوردهاند، دادمان بلند میشود که چرا کسی به ما هشدار نداده بود، چرا نهادهای امنیتی زودتر از این وارد عمل نشده بودند و... .
شاید عاقلانهتر آن باشد که راهحل مشکل کلاهبرداران جاعل را بیش از آنکه در راهحلهای پلیسی و برخوردهای قضایی جست و جو کنیم در اصلاح تفکر خودمان بیابیم؛ اینکه باور کنیم ماجرای غول چراغ جادو و آقای بانفوذی که از خوششانسی سرراهمان سبز شده، یک دروغ بزرگ است.